کد خبر: ۶۷۱۰
۱۲ مهر ۱۴۰۲ - ۱۵:۰۰

۳۸ سال پرستاری مادر از فرزند

حرفه زهرا غلام‌شاهی پرستاری است، ولی نه استخدام وزارت بهداشت است و نه به خاطر کاری که می‌کند، قرانی پول می‌گیرد.

دراین روایت سراغ پرستار متفاوتی رفتیم که نه استخدام وزارت بهداشت است و نه به خاطر کاری که دارد می‌کند قرانی پول می‌گیرد.او مادری است که ۳۸  سال تمام همه زندگی و حتی سلامتی‌اش را وقف پرستاری از پسر معلولش کرده است.

 

ازدواجی شبیه فیلم‌ها

مادر دلش نمی‌آید پسرش در اتاق دیگر باشد و خودش بنشیند روبه‌روی ما و حرف بزند. خواهرش می‌رود داخل اتاق و لباس تنش می‌کنند و او را می‌آورد داخل هال و پذیرایی که مادر در این چند ساعتی که می‌خواهد با ما حرف بزند، همه حواسش پیش پسرش نباشد و جوش او را نزند.

پسر همین که در زاویه دید مادر قرار می‌گیرد، نفس راحتی می‌کشد و هم‌چنان که زیرچشمی هوای پسرش را دارد، سوال‌های ما را جواب می‌دهد. اول به سبک قدیمی‌ها خودش را با فامیل شوهرش معرفی می‌کند: حاجیه خانم نورپور. بعد با اصرار ما می‌رود سر وقت اسم و فامیل شناسنامه‌ای‌اش: زهرا غلام‌شاهی.

بزرگ شده چهارراه میدان بار سابق که الان کسی اسم جدیدش را نمی‌داند و با همان نام قدیمی صدایش می‌زنند. از آنجا که ما از روز اول زندگی‌مان تا همین امروز این چهارراه را آباد دیده‌ایم، تأکید می‌کند که ۶۰-۵۰ سال پیش میدان بار هیچ شباهتی به امروزش نداشته است: «آنجا اصلا آباد نبود مثل الان. یک میدان بار نبش همین چهارراه بود که کل میوه شهر را تأمین می‌کرد. یادم هست بعضی از کاسب‌ها میوه می‌گذاشتند بیرون تا خانواده‌هایی که پول نداشتند بخرند، آن‌ها را بردارند و ببرند. سال ۱۳۵۷ که ازدواج کردم، آمدیم توس.»

ماجرای ازدواجشان هم مثل فیلم هاست. داستان یک خطی‌اش هم این است که پسری می‌رود خدمت و عاشق خواهر هم‌خدمتی‌اش می‌شود و بعد خواستگاری و در نهایت ازدواج. آن پسر حاج آقای نورپور بوده است و دخترخانم هم حاجیه خانم غلام شاهی.

 

نسل شش، هفت فرزندی

سال ۵۸ خدا اولین بچه‌شان را به آن‌ها می‌دهد که دختر است. یک سال بعد هم حیدر، پسرشان به دنیا می‌آید که ما حالا حالا‌ها با او کار داریم. بچه‌هایی که قدیمی‌ها می‌گویند شیرزد همدیگر هستند. حاجیه‌خانم غلام شاهی می‌گوید: «ما اول انقلاب ازدواج کردیم و آن زمان می‌گفتند که تا می‌توانید بچه بیاورید که نسل شیعه زیاد شود. مردم هم به حرف کردند و هرکسی را که می‌دیدی شش، هفت تا بچه داشت. ما هم مثل بقیه کلی بچه آوردیم. یک پسر و بقیه دختر.»

 

روایتی از ۳۸ سال پرستاری یک مادر از فرزند معلولش

 

نارس بود و آمپول اشتباه به او زدند

وقتی می‌رویم سروقت ماجرای حیدر و معلولیتی که برایش پیش آمده است، مادر نفس عمیقی می‌کشد و دوباره از آن نگاه‌هایِ زیرچشمیِ عاشقانه به پسرش که کنج خانه روی مبل نشسته می‌کند، بعد ما را می‌برد به ۳۸ سال پیش.

روزی که حیدر به دنیا آمد: «آن زمان کسی در بیمارستان بچه به دنیا نمی‌آورد. هر محله‌ای برای خودش یک قابله داشت که می‌آمد در خانه و کار زایمان را انجام می‌داد. حیدر هم در خانه خودمان به دنیا آمد. در نگاه اول این بچه سالمِ سالم بود و ترگل ورگل. چهار، پنج روزه که بود سرما خورد.

در تب شدید می‌سوخت. مادرم حیدر را برداشت برد پیش یک دکتر عمومی در همین چهارراه میدان بار. آقای دکتر هم برای نوزاد چند روزه پنی‌سیلین تجویز کرده بود. بدون اینکه تست کند یا ببیند حیدر چند درجه تب دارد، تزریق کرده بود. حیدر را که آوردند خانه وضعیتش کمی غیر طبیعی شد. مدام بی‌حال بود. غذا نمی‌خورد. کاملاً معلوم بود که این بچه یک طوریش هست.»

 

بدترین شب عمر یک مادر

نه  فقط مادر که دور و بری‌ها هم می‌فهمند حال و روز حیدرِ چهار، پنج ماهه مثل بقیه نوزاد‌ها نیست. مادر دلش آرام نمی‌گیرد، بعد از کلی پرس و جو و این‌در و آن در زدن، معرفی‌شان می‌کنند به یک دکتر درست و حسابی در بیمارستان سینا که ببیند چرا حیدر مثل بقیه نیست: «فکر کنم شش ماهه شده بود که رفتیم دکتر.

دورسر بچه را اندازه گرفتند و چندتایی تست دیگر، بعد هم بی‌مقدمه گفت که بچه‌تان مشکل دارد. دورسرش از حد معمول سه سانت و اندی کوچک‌تر است و نارسایی عقلی دارد و سه روز زودتر به دنیا آمده است. حیدر نارس بود و هیچ‌کس آن موقع نفهمیده بود. آن آمپولی هم که زده بودند کار را بدتر کرده بود.

گفتند جمجمه‌اش خشک شده و دیگر رشد نمی‌کند. آب پاکی را ریختند روی دستم. خدا شاهد است آن شب بدترین شب عمرم بود؛ همین که از در مطب بیرون آمدیم دنیا داشت دور سرم می‌چرخید. هی می‌گفتم آینده این بچه چه می‌شود. قرار است چه بلایی سرش بیاید.»‌

 

نمی‌دانید این بچه تا امروز چه کشیده است

یادآوری آن روز‌ها برای مادر خیلی سخت است. انگار نه انگار که سی و چندسال از آن شب و روز‌هایی که حال حیدر بد می‌شد، گذشته است. همه‌اش مثل صحنه‌های یک فیلم جلوی چشمش در حال رژه رفتن هستند. مادر وقتی می‌خواهد ماجرا‌هایی که حیدر و او و پدرش از سرگذرانده‌اند تعریف کند، دوباره نگاهش به چشمان پسرش گره می‌خورد و با بغض می‌گوید: «شما نمی‌دانید که این بچه چه کشیده است. مدام تشنج می‌کرد و منِ مستاصل نمی‌دانستم که چه کار باید بکنم. زنگ می‌زدم که شوهرم بیاید.

می‌بردیمش بیمارستان و چند روزی بستری می‌شد، تا حالش بهتر شود. دائم استرس داشتیم که حیدر از خانه بیرون نزند. چون اگر برود بیرون نگاه نمی‌کند سر راهش چه چیزی هست و چه چیزی نیست. یک وقت می‌بینید خدایی ناکرده می‌زند وسط خیابان و اتفاق بدی پیش می‌آید.

حیدر نمی‌تواند صحبت کند. این بچه اگر درد داشته باشد نمی‌تواند چیزی بگوید، فقط به خودش می‌پیچد و دستش را گاز می‌گیرد. شما ببینید ما چه بدبختی‌ای می‌کشیدیم تا اینکه بفهمیم حیدر الان چه می‌خواهد و دردش چیست. خودش بیشتر از ما عذاب می‌کشد و وقتی من حال خرابش را می‌بینم، خون به جگر می‌شوم.

یادم هست آن زمان می‌گفتند که اگر قلوه گرم گوسفند روی تیره کمرش بکشید، تعادلش بهتر می‌شود و راحت روی پای خودش می‌ایستد. آخر الان باید کسی دستش را بگیرد و گرنه اصلا نمی‌تواند درست راه برود و می‌خورد زمین. حاج آقا سه ماه با یک قصابی قرارداد بسته بود که هر وقت گوسفند می‌کشد، قلوه‌اش را بدهند به ما.»‌

 

می‌گفتند بدهیدش به بهزیستی

خدا نکند که خانواده‌ای بچه معلول داشته باشد. همه عالم و آدم بسیج می‌شوند که دل مادرش را خالی و راضی‌اش کنند که بچه را بفرستد بهزیستی و خیال خودش را راحت کند. مادرِ حیدر، اما به قول قدیمی‌ها یک گوشش در بود و گوش دیگرش دروازه.

این‌قدر هم دلش پاک و مهربان است که می‌گوید دور و بری‌هایش قصد و غرضی نداشتند: «حیدر که دو، سه ساله شد، خدا یک دختر دیگر به ما داد و بعد از او هم چند بچه دیگر به خانواده‌مان اضافه شد. دکتر‌ها می‌گفتند حیدر را   از این بچه‌ها دور کنید، شاید بعضی رفتارهایش روی آن‌ها هم تأثیر بگذارد.

تنها جایی هم که می‌شد حیدر را به آنجا سپرد، بهزیستی بود. راستش دلم راضی نشد. چون شنیده بودم که آنجا وضعیت خوبی ندارد. هر کسی هم از فامیل که می‌آمد و حیدر را می‌دید، همین حرف را می‌زد. می‌گفتند: بهزیستی کارش نگهداری از این بچه‌هاست، ببرش آنجا، آن‌ها از او مراقبت می‌کنند.

بالاخره این بچه پرستار پا به جفت می‌خواهد و تو همیشه جوان نیستی. بعضی‌ها هم می‌گفتند تو دیوانه‌ای! بچه‌ای که استفاده ندارد، چرا نگهش داشتی؟ بسپرش دست بهزیستی. حرف من، اما یک چیز بود: نه! می‌گفتم خودم پرستار این بچه می‌شوم و تا آخر عمر نوکری‌اش را می‌کنم.

خدا شاهد است از روزی که فهمیدم حال و روز حیدر چطور است و باید مدام از او مراقبت کنیم، سرِ نماز از خدا می‌خواهم که توانم را از من نگیرد که بتوانم به او خدمت کنم. شما نمی‌دانید این بچه چه مهر و محبت خاصی دارد. من اصلاً نمی‌توانم خانه‌مان را بدون حیدر تصور کنم و اگر یک روز نباشد احساس کمبود می‌کنم.

ما این‌قدر به هم وابسته هستیم که وقتی من چند روزی می‌روم سفر و حیدر را می‌سپرم دست خواهرهایش، هیچ چیزی نمی‌خورد و به حالت افسردگی می‌افتد تا من بیایم. ما دو نفر اصلاً به بوی تن همدیگر زنده هستیم و خواهرهایش می‌گویند هم اینکه می‌فهمد من دارم می‌آیم حالش عوض می‌شود و رفتارش تغییر می‌کند. می‌شود همان حیدری که چند روز قبل بوده است. بعد اگر من این بچه را ببرم بهزیستی به روز نکشیده می‌میرد. آن هم در مجموعه‌ای که مشهد نیست و کاشمر است.»

 

روایتی از ۳۸ سال پرستاری یک مادر از فرزند معلولش

 

راضی‌ام به رضای خدا

شاید اگر هر کدام از ما جای خانم غلام‌شاهی بودیم، یک وقت‌هایی خسته می‌شدیم و می‌زدیم زیر کاسه و کوزه و بچه‌مان را می‌سپردیم دست بهزیستی. کلی هم به خدا خُرده می‌گرفتیم که چرا با ما این کار را کرده است. مادرِ حیدر، اما دائم خدا را شکر می‌کند و می‌گوید حیدر برای ما نعمت است و هدیه خداوند. هیچ فرقی هم با بقیه بچه‌هایم ندارد.

مادر حتی وقتی پسرش سخت بیمار می‌شود و تا مرز کما پیش می‌رود، باز هم هیچ گله و شکایتی از خدا ندارد: «یک روز دیدم حیدر وسط خانه لُکّه شده و دارد به خودش می‌پیچد، فهمیدم که درد دارد، اما نمی‌دانستم کجایش. گفتم این طفل بی‌گناه حرف که نمی‌تواند بزند.

رفتم دکتر آوردم بالای سرش، گفت این بچه دچار انسداد روده شده و باید قسمتی از روده‌اش را برداریم. یعنی اگر دیرتر اقدام کرده بودیم، حیدر به کما می‌رفت و بعد معلوم نبود چه اتفاقی برایش می‌افتاد. خلاصه عملش کردند و یک تکه از روده را درآوردند. دوباره چند روز بعد در خانه، درد آمد سراغش.

باز به خودش می‌پیچید و این‌بار هم نمی‌فهمیدیم که چه کارش شده است. بعد از دکتر رفتن و آزمایش گرفتن‌های مختلف، فهمیدند که کلیه‌هایش پر از سنگ است و باید عمل شود. به خاطر شرایط خاصش کسی حاضر به این کار نبود، تا اینکه آقای دکتر دارابی قبول کرد ریسک این کار را بپذیرد.

خدا را شکر اتفاقی برایش نیفتاد و عملش موفقیت آمیز بود، اما چشمتان روز بد نبیند، در بیمارستان دوباره تشنج کرد و تا مرز مرگ پیش رفت. مثل اسپند روی آتش شده بودم و وضع و حال من هم دست‌کمی از حیدر نداشت. حالش که خوب شد، پرستار‌ها یکی یکی می‌آمدند و می‌گفتند خدا به شما چه اجری می‌دهد که دارید از پسرتان مراقبت می‌کنید. همه‌شان تعجب کرده بودند که من چه صبری دارم که بچه‌ام را دست بهزیستی نسپرده‌ام.»

 

پرستاری جامع و کامل

یادآوری ماجرای ۱۰، ۱۲ سال پیش و خطری که حیدر از سر گذرانده است، هنوز هم برای مادر تلخ و سنگین و تحمل ناپذیر است. این‌قدر که ادامه گفتگو برایش سخت می‌شود. چون نمی‌تواند جلوی بغضش را بگیرد و تا حال مادرِ حیدر کمی بهتر شود، خواهرِ بزرگ شروع می‌کند به تعریف کردن از پرستاری‌های مادر: «مامان روی حیدر خیلی حساس است. الان با اینکه آرتروز دارد و درد می‌کشد، باز دلش رضا نمی‌شود که فرد دیگری حیدر را ببرد حمام. حتماً باید خودش این کار را بکند.

اصلاً نمی‌گذارند ریش حیدر بلند شود. سریع دست به کار می‌شوند و اصلاحش می‌کنند که خدایی ناکرده پوست صورتش آسیب نبیند. حیدر به خاطر کلیه‌اش باید آب جوشیده بخورد، مادر دائم استرس دارند که نکند حیدر برود سراغ شیرآب و دچار مشکل شود. مادر بیشتر از اینکه فکر خودشان باشند، به فکر برادرم هستند که نکند اتفاقی برایش بیفتد. اگر این‌طور نبود، حیدر این‌قدر سرحال نبود و مثل یک تکه گوشت می‌افتاد گوشه خانه.»

مادر به بحثمان اضافه می‌شود و پرده‌ای دیگر از حساسیت‌هایی که روی حیدر دارد رو می‌کند: «من بچه‌ام را در خیلی از مراسم‌ها و میهمانی‌ها نمی‌برم. چون می‌ترسم شخصیتش را خورد و او را کوچک کنند. منِ مادر و بقیه بستگانمان می‌دانیم که وضعیت او چگونه است، غریبه‌ها که نمی‌دانند.

مثلاً این بچه وقتی عمه و عمو و دایی‌اش را می‌بیند بلند بلند می‌خندد. آن‌ها می‌فهمند منظورش چیست، بقیه حرف‌های نامربوطی می‌زنند که شخصیت بچه‌ام را زیر سؤال می‌برد. پدرش، اما با من کاملاً مخالف است. می‌گوید این بچه هم دل دارد و باید بیاید میهمانی، بقیه هرچه می‌خواهند بگویند. با افتخار دست حیدر را می‌گیرد و این طرف و آن طرف می‌برد. ولی من دوست ندارم.»

 

پسرش همه زندگی‌اش است

اسم پرستار اصلاً با فداکاری و ایثار گره خُرده است. پرستار که شدی یک‌وقت‌هایی باید از زندگی‌ات بزنی و پا روی همه‌چیز بگذاری که حال یکی دیگر خوب شود. حتی اگر عروسی دخترت باشد: «یادم هست شبی که حیدر دچار انسداد روده شد، بله‌برون دخترم بود.

از یک طرف میهمان‌ها در راه بودند و از طرف دیگر حیدر از درد ناله می‌کرد. باور کنید هرکس دیگری بود بچه را می‌سپرد خواهرشوهر یا کس دیگر و خودش به میهمان‌ها می‌رسید. من، اما دلم به این کار رضا نبود. روز عروسی دخترم لباس پوشیده و آماده استقبال از میهمان‌ها بودم که گفتند حیدر را باید ببری دستشویی. خم به ابرو نیاوردم و به کسی نگفتم که بیاید و به حیدر برسد.»

 

حیدر زندگی‌مان را مختل نکرد

مادر ۳۸ سالی می‌شود که پرستار حیدر است. تمام و کمال. با این همه، اما جالب است که هیچ‌وقت در این سال‌ها زندگی عادی‌شان مختل نشده است: «خدا شاهد است که برای حیدر ذره‌ای کم نگذاشتم و با جان و دل پرستاری‌اش را کرده‌ام. ولی زندگی عادی خودمان را هم داشتیم.

من با این حال حیدر، می‌رفتم شهرداری و این‌ور و آن‌ور که جواز ساخت خانه را بگیرم. باورتان نمی‌شود که تا همین چندسال پیش من خیاطی می‌کردم و آموزشگاه خیاطی داشتم. صبح‌ها همه کار‌های حیدر را انجام می‌دادم و امورش را رتق و فتق می‌کردم، بعد می‌رفتم سروقت آموزشگاه و کار خیاطی که سرِ خانه‌مان بود. بعد این همه سال مراقبت و پرستاری می‌دانستم که کِی وقت رسیدگی دوباره به حیدر است و وسط‌های کار دوباره می‌آمدم و یک سر به او می‌زدم که ببینم در چه حال است.»


* این گزارش چهارشنبه، ۲۶ دی ۹۷ در شماره ۳۲۲ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44